ناجیانِ غرقشده
یه مدل آدم تو جامعه هست که تنها دستاوردِ زندگیش، زبانِ درازشه. اینا «صاحبانِ زبانهای دراز و زندگیهای کوتاه» هستن؛ استادِ تولیدِ انبوهِ نصیحتهایی که تو زندگیِ خودشون هیچوقت جرئتِ تست کردنشو نداشتن. اینا هموناییان که تو مدرسه و اجتماع، نرمافزارِ «بایدها و نبایدها» رو رو مغز ما نصب کردن. بدون اینکه توضیح بدن «چرا»، فقط به ما گفتن «این بده».
به ما گفتن «درس نخونی، بیارزش میشی». این قانونِ مطلقشون بود. غافل از اینکه تو دنیای واقعی، یه دکترای بدونِ جَنَم، به اندازهی یه ماشینِ بدونِ موتور، بیفایدهس. سوال اینجاست: چرا ما باید به نسخههای آدمایی گوش بدیم که خودشون تو بازیِ زندگی، نتیجهای نگرفتن؟
ارزشِ زخمهای شخصی
چرا «سَر به سنگ خوردن» اینقدر مقدسه؟ چون اون نصیحتهای امن و امان، از تو یه موجودِ «صاف و بیهیجان» میسازن. یه شهروندِ مطیع که یاد گرفته آسته بره و آسته بیاد. این سیستم، تو رو برای «زنده موندن» تربیت میکنه، نه برای «زندگی کردن».
اینجاست که باید شورش کنی. جایی که به اون بزرگترهایِ نصیحتگو بگی: «تو میگی نکن؟ اتفاقاً من میکنم. تو میگی نتیجه نمیده؟ بذار نده.» مثلا وقتی با لباس کم میری تو برف و سرما میخوری، اون سرماخوردگی، یک زخمِ باارزشه. اون زخم بهت یه «دانشِ درونی» میده. و اون لحظهای که طرف با یه پوزخند میگه «دیدی گفتم با لباس کم بری تو برف سرما میخوری؟»، بهترین جواب اینه: «آره، تو گفتی. باریکلا. ولی من تجربه کردم.»
من رفتم تو دلش و خودم فهمیدم که آره اگه با لباس کم برم تو برف سرما میخورم و اگه میخواستم به نصیحت تو گوش بدم، تا ابد ته دلم باید با این کلنجار میرفتم که هر وقت برف میدیدم میگفتم وای ایکاش الان با لباس کم میرفتم وسط برفا، ولی خودم رفتم تو دلش، سرما خوردم و فهمیدم که آره پس با لباس کم برم تو برف سرما میخورم. البته برف فقط یه مثاله برای اینکه قشنگ متوجه موضوع بشی عزیز دل بنده.
روانشناسیِ فلجِ اجتماعی
حالا چرا ما اصلاً به این نصیحتهای بیارزش گوش میدیم؟ جواب، فراتر از یه ترسِ سادهی شخصیه. ما تبدیل به موجوداتِ مطیعِ یک سیستمِ فلجکننده شدیم. فشارهای اجتماعی، ریسکپذیری رو تو DNA ما کشته و داریم با یه ذهن اجاره ای زندگی میکنیم.
همیشه از یاس عزیز اشاراتی دارم که یه جایی تو ورساش میگه: ایدههام به محض زاده شدن، کفن پیچه
چون مغزِ ما قبل از اینکه ایده جوونه بزنه، هزار تا دلیل برای «نشدن» پیدا میکنه. تو این اکوسیستمِ ترس، اون «زبوندرازِ نصیحتگو» مثل یه فرشتهی نجات ظاهر میشه. اون دقیقاً همون چیزی رو میگه که «منِ ترسویِ درونیِ» ما دوست داره بشنوه: «نکن». اون به ما یه بهونهی شرافتمندانه میده برای انجام ندادن. ما نصیحتپذیر نشدیم؛ ما فراری از مسئولیت شدیم.
مانیفستِ شورشهای کوچک
پس راهکار چیه؟ انجام بده. این اولین قدم برای فرار از تلهی مهربانی و شکستنِ تصویرِ اون «بچهی خوبِ» مطیعه. نمیگم یهویی بزن به دلِ دریا. انقدر ریسکِ بزرگ برای شروع، جواب نمیده. از شورشهای کوچیک شروع کن. اون لباسی که ته دلت دوست داری بپوشی، برو بپوش. اون رستورانی که همیشه از جلوش رد میشی و صدایِ درونت فریاد میزنه «کوبیییییده»، برو و اون کوبیده رو میل بنما و یه حالی به معده عزیزت بده😂
رشتهی تحصیلیتو خودت انتخاب کن. چون تهش، اگه شکست بخوری، هیچکدوم از اون نصیحتگوها مسئولیتشو قبول نمیکنن و با وقاحتِ تمام میگن «خودت عرضه نداشتی». دلت برای یکی تنگ شده؟ پیام بده. غرورو ول کن (البته جدا از مبحث پیام دادن من کلا به عنوان نویسنده هیچ وقت غرور و ول نمیکنم😂ولی شما ول کنید)
هیچکس نمیگه کارتو ول کن و برو دنبال رویاهات. اینا شعاره. اما پله به پله، قانونای بقیه رو نقص کن و قانونای خودتو بنویس. این تمامِ ماجراست. قانونگذارِ زندگیِ خودت باش.
ارسال پاسخ