چند روز پیش، بدنم تصمیم گرفت یه شوخیِ سنگین باهام بکنه. شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، دیدم کمرم قفل کرده. یه اسپاسم عضلانیِ وحشتناک که عملاً منو فلج کرده بود.
برای اینکه از روی زمین بلند شم، ۵ دقیقه طول میکشید. تا نصفه میومدم بالا، یه تیرِ وحشتناک میکشید و مجبور میشدم دوباره بشینم. هر قدمی که برمیداشتم، یه “آه” از دهنم خارج میشد؛ البته از درون، بدون بروز دادن، نه از بیرون.
کسایی که منو میشناسن، میدونن که من هیچوقت اهلِ نالیدن نبودم. یادمه تو مدرسه وقتی ناظم میخواست شلنگ بزنه، دستم رو میگرفتم جلو و میگفتم: بزن!
هر چی محکمتر میزد، من یه لبخندِ تحقیرآمیز تحویلش میدادم تا بیشتر حرصش بگیره. نه اینکه ضدضربه باشم، نه! درد داشت. ولی من استادِ تحمل کردن و بروز ندادن بودم. نمیخواستم به درد (یا اون ناظم) این لذت رو بدم که صدای شکستنِ منو بشنوه.
فلسفهی کرونا و بازیهای سیاسی
این مدل برخوردِ من با درد، ریشه در یه تفکرِ عمیقتر داره. بذارید یه فلشبک بزنم به دوران کرونا.
یادتونه همه وحشت کرده بودن؟ صف میکشیدن برای واکسن؟ من جزو معدود کسایی بودم که حتی یک دوز واکسن هم نزدم. برخلافِ تمامِ کسانی که میشناختم.
چرا؟ چون من بازیهای دنیا رو جور دیگهای میبینم.
هر وقت دیدید یه واژهی همهگیری (Pandemic یا Trend) پشتِ یه چیزی اومد، بدونید پای یه بازیِ سیاسی یا تجاری وسطه.
فرقی نمیکنه ویروسِ کرونا باشه، یا ترند شدنِ یه مدل شلوار، یا حتی همهگیر شدنِ یه عروسکِ مسخره مثل لبوبو.
تو جهانِ واقعی، هیچ چیزی امکان نداره توی کمتر از یک هفته کلِ دنیا رو بگیره، مگه اینکه یه ارادهی پشتپرده بخواد اون رو تو مغزِ مردم فرو کنه. من اون موقع به کرونا باج ندادم، الان هم به این کمردرد باج نمیدم.
نبرد با اسپاسم: استراحت مطلق یا زندگی مطلق؟
برگردیم به کمردردم. اطرافیان شروع کردن: برو دکتر، آمپول بزن، استراحت مطلق کن. ولی من یه اخلاقِ خاص دارم: هیچ دردی رو تو زندگیم جدی نمیگیرم.
برای من، دکتر رفتن یه جورایی یعنی تسلیم شدن. یعنی امضا کردنِ این برگه که آقای درد، تو برنده شدی. من عادت دارم هر روز پیادهروی برم. حالا یه قهوه خوردن یه دیدار تازه یه گپ و گفت، یه جمع و یه بادی خوردن به سر، فرقی نداره. این کمردرد داشت روتین منو بهم میریخت.
روز دوم: قیام علیه درد
روز دوم دیدم درد هنوز هست. کیسه آب گرم رو برداشتم، بستم به کمرم و نشستم پای پروژهها. کارم که تموم شد، دیدم ساعتِ همیشگیِ بیرون زدن رسیده.
اصلاً برام مهم نیست که چقدر راحت میشه با وسیله و اسنپ رسید؛ من انتخابم چیز دیگهست. انتخابِ من لمسِ خیابونه، نه نشستن توی چهارچرخ.
آدمیزاده دیگه؛ یه وقتایی این مسیر فقط راه رفتنِ خالی نیست، یه معاشرتِ باکیفیت هم قاطیش میشه. یه گپ و گفتِ خوب، یه قهوهی دمی یا دبل اسپرسو توی کافه و پاتوقای همیشگی، یا شاید همراهی با کسی که بودن کنارش، رنگ و بوی مسیر رو عوض میکنه.
سوال اصلی این بود: آیا باید به خاطر یه عضلهی گرفته، این لایفستایل و این روتین که همیشه بخشی از روزمرگیِ من بوده رو متوقف میکردم؟جواب من قطعی بود: نه.
کیسه رو دوباره پر از آب جوش کردم، ماساژ دادم تا یه ذره کمرم صاف بشه. لباس پوشیدم و زدم بیرون.
هر قدمی که برمیداشتم، انگار یه میخ تو کمرم فرو میرفتم. ولی من راه میرفتم. نه یکی دو قدم، بلکه بیش از 1000 قدم ناقابل طبق عادت.
توی اون مسیر، اتفاق جالبی افتاد.
تمرکزِ ذهنِ من از روی دردِ جسمانی برداشته شد و رفت روی لذتِ بودن در لحظه. اون هوای تازه، اون بیرون رفتن، انقدر سطحِ دوپامین و انرژیِ بدنم رو بالا برد که انگار مغزم دستور داد: بیخیالِ کمر، الان وقتِ زندگی کردنه. سازمو کوک کرد.
معجزه: درمان با تضاد
نتیجه چی شد؟
منی که اگه به حرفِ دکترها و دلسوزها گوش میکردم باید دو هفته تو تخت میخوابیدم، با همون پیادهرویِ طولانی (که خیلیا فکر میکنن سمه واسه کمردرد)، دیدم دردم از ۱۰۰ رسید به ۷.
روز بعدش دوباره همین کار رو کردم. رفتم بیرون و … وقتی برگشتم ، دیدم کمرم کاملاً صاف شده و میتونم پشتکوارو بزنم!
این یعنی قدرتِ ذهنِ غالب بر جسم.
من انگیزشیِ زرد نمیگم که بخند تا دنیا به روت بخنده. من دارم یه فکتِ علمی و تجربی رو میگم:
وقتی تو به درد (یا هر مشکل دیگهای) بها ندی و روتینِ زندگیت رو ادامه بدی، اون درد میفهمه که جایگاهش اونجا نیست و چمدونشو میبنده و میره.
ختم کلام:
زندگی منتظرِ اجازه گرفتن از دردِ کمرِ تو نمیمونه.
صاف وایسا (حتی اگه درد داری)، لباستو بپوش و بزن بیرون. درمانِ تو توی همون قدمهاییئه که با لجبازی و قدرت برمیداری، نه توی قرص و آمپول.
ببین اصا نمیگم کارای عجیب بکن یا کلا به درد اهمیت نده. یه وقتی هست واقعا کمرت صاف نمیشه مثل خود من خب یه روز استراحت دادم به خودم روز دوم هم صاف شد و درد یه ذره کمتر شد که رفتم.
مهم اینه: اون چیزی که میطلبه باید بری تو دلش.
دور از جونت سرماخوردی، دکتر گفته سرخ کردنی برات خوب نیست ولی تو با تمام وجودت تو همون سرماخوردگی هوس پیتزا کردی، پس دکتر شکر خورده که گفته خوب نیست، بدنت میطلبه یعنی مشکل ساز نیست برای بیماری ات و باید بخوری. خود بدن میدونه چی براش خوبه و چی براش خوب نیست.
یه وقتی هم هست برعکسه، واقعا میبینی پیتزا ببینی حالت بد میشه با اینکه همیشه دوست داشتی و خب اون موقع نمیخوری مجبور نیستی. بدنت نمیطلبه الان.
پرهیز غذایی و نخوردن چیزی که بدن طلب میکنه مزخرفترین چیز ممکنه. مخلص کلام اینه من پرهیز مرهیز یوخدی (به قول ترک زبونای عزیز). بدنم طلب بیرون رفتن کنه باید برم بیرون، بدنم طلب استراحت کنه حتما میکنم استراحت😶 بهتره بگم حتما استراحت میکنم😂
نظری ندارم! اولین نفر باشید.