ویروسِ بچهی خوب
از بچگی این ویروس رو تو مغز ما تزریق کردن: «بچهی خوبی باش». یک کدنویسی دقیق برای له کردن شخصیت. ساکت باشی بچهی خوبی هستی؛ حقت رو بخوای، بچهی بدی. لیست «خوبها» و «بدها»ی مدرسه رو یادته؟ لیست «خوبها» در واقع لیست مطیعترینها بود، نه بهترینها. تو دانشگاه و سربازی و اجتماع هم همین فرموله. «پسر خوب بودن یا دختر خوب بودن» یعنی استادِ هنرِ «چشم قربان گفتن» بودن.
این سیستم از ما چی میسازه؟ یک پخمهی بیخطر. به ما یاد میدن خوب بودن یعنی خرد شدن، یعنی له شدن زیر پای بزرگترها و قدرتمندترها و اگر دفاع از شخصیت و مرزهات به معنی «بد بودن» باشه، پس باید خطرناکترین آدم روی زمین باشی.
ورود به گرگبازار
اون سیستم «خوب باش، جایزه بگیر» تو خانواده و مدرسه، یه مزایای موقتی داشت. یه شکلات، یه ستاره، یه آفرین. اما اینا همش تو یه محیط کنترلشده بود. مشکل از جایی شروع میشه که وارد گرگبازارِ اجتماع میشی. اینجا دیگه از اون شکلاتها خبری نیست.اون آدم خوبی که سیستم ساخته، اینجا نمیتونه از خودش دفاع کنه. بلد نیست. چون تو ذهنش هک شده که دفاع از حق، یعنی «آدم بد بودن». اون «هیسسس، بیادب!» که وقتی بچه بودی تو گوشت خوندن، مثل یه برچسب رو پیشونیت چسبیده. تو اجتماع، این برچسبِ «هیس» رو میبینن و دقیقاً همونجا رو فشار میدن. هر چی ساکتتر باشی، بیشتر له میشی. نابود میشی.
قانون جنگل
بریم سر اصل مطلب، بدون تعارف: چرا له میشی؟ چون آدما لاش… شدن. چون جامعه، یه جنگلِ تشنهی قدرته. همه دنبال برده کردن و احترام خریدن هستن، به هر قیمتی. اینجا جنگه. و تو، با «آدم خوب» بودنت، داری با دست خالی، بدون هیچ زرهی، وارد این میدون میشی.این فرآیند، آرام و تدریجیه. اول تستت میکنن. مثل گرگی که طعمهشو دورادور زیر نظر میگیره.
مثلا اون مغازهدار وقتی میخوای خرید کنی و قیمت یه مثلا تیشرت بنجل 300 تومنی، بهت قیمت 800 تومن میگه و این قیمت برای تو عادی باشه، اولین سیگنال رو میگیره: «این مرز نداره». اون فروشنده لباس وقتی میبینه تو جلوی داستانسراییهاش («جنس نابه، وارداتیه، خودمم برا خانوادم بردم، پارچش هزار هم بشوری هیچیش نمیشه») سکوت کردی و داری باور میکنی، سیگنال دوم رو میگیره: «این سادهس» اصلا جنس خوب نیاز به شو و این همه چرندیات گفتن نداره و رو هوا میزنن و اصا رو بوتیک نمیونه که بخواد فروشنده ده ساعت لفظ بیاد و رو مخی بازی در بیاره که جنس و آب کنه. این فقط سر پول نیست.
تو روابطت هم همینه. اون رفیقی که همیشه سر قرار دیر میاد، داره تو رو تست میکنه. اون کسی که همیشه وقتی نیاز داره یادت میفته، داره تو رو تست میکنه که تا چه حد میتونه تو پاچت کنه و از تو استفاده کنه. اونا دارن میبینن که «خط قرمز» تو کجاست.
پسری که شروع میکنه خرجت میکنه و خیلی قربون صدقه ات میره و بهت میگه عشقم تو زندگیمی و دنیا من حتی بدون ماه و اکسیژن هم با تو کامله چون تو اکسیژنمی که نفسم بنده به بودنت و صورتت ماه منه توی آسمون زندگیم، برای اینه که مخزن اسپرم اش پر شده زده تو فاز جملات رمانتیک بازی و از این مزخرفات و از تو یک چیز میخواد، تن و ارتباط …
دختری که همیشه از تو کمک میخواد و با قربون صدقه رفتن های الکی و ابراز احساسات مزخرف الکی بهش توهم پرسنس بودن دادی، راحت ازت تا جایی که جا داشته باشه پول میگیره و هزینه کافه اش رایگان میشه و بعدش هم میندازه تو رو دور جیگر طلاها که مثل داداش کوچیکمید گلای من.
وقتی میبینن هیچ خط قرمزی وجود نداره، وقتی میبینن تو یک سرزمین بیدروپیکر هستی، تا جایی که بتونن جلو میان. اونا از تو متنفر نیستن؛ اونا فقط به تو احترام نمیذارن. چون تو با خوب بودنِ بیحد و مرزت، این پیام رو فریاد زدی: «من یک طعمهی آمادهام».
مانیفستِ گرگ شدن
این مقاله، یک چراغ راه برای تویِ «آدم خوبه» است. برای تویی که ازت سواستفاده شده. شاید باید اونقدر تو این مسیر له بشی تا سرت به سنگ بخوره و بفهمی که جامعه تغییر کرده. پس هنرِ «خطرناک بودن» را یاد بگیر. این به معنی بیوجدانی و آسیب زدنِ کورکورانه نیست. «خطرناک بودن» در این جنگل، یعنی واقعبینیِ بیرحمانه.
یعنی یاد بگیری زخم بزنی. مرز داشته باشی. یعنی بفهمی که هر لبخندی، صادقانه نیست و هر مهربانی، بدون منفعت نیست. این سایت و این نوشتهها، یک کلاس آموزشی نیستن. اینها نقشهی این جنگلن و صندوقی از تجارب نویسنده؛ نقشهای که مسیرها، تلهها و ردپای گرگهای دیگه و نشون میده. این نقشه، مسیر و برات کوتاهتر میکنه، اما این تویی که باید این راه را بری. هیچکس نمیتونه به جای تو هنرِ دفاع از قلمرو را یاد بگیره. برو و این نقشه و استفاده کن. تجربه کن. شکست بخور. و بعد، بلند شو و اولین زخمت را بزن.
این تنها راه زنده ماندن است. بخور تا خورده نشی، زخم بزن تا زخمی نشی، مرز داشته باش تا ابزار هیچ گرگی نشی و در آخر گرگ باش.
ارسال پاسخ