رادارِ درونی: پشتِ نقابِ آدم‌ها چه چیزی و می‌بینم؟

گرگِ قلاده‌بسته
گرگِ کنترل شده

رادارِ حقیقت‌یاب

یه مدل آدم هست که انگار همیشه سرِ جای درسته، تو زمانِ درسته. اینا وصل به نیروهای جهانی نیستن؛ اینا فقط گوش می‌کنن. نه فقط به کلمات، که به فرکانسِ پشتِ کلمات. اونا یه رادارِ حساس دارن که نیتِ پشتِ حرفا، انرژیِ بینِ دو نفر “چه عشق باشه چه نفرت” و اون نرم‌افزارِ واقعی که پشتِ چشمای یه آدم در حال اجراست رو شکار می‌کنه. ظاهرِ آدما نمی‌تونه باطنِ اون‌ها رو از این رادار پنهان کنه.

این یه چیزِ جادویی نیست. یه مهارتِ ناخودآگاهه. مهارتِ وصل کردنِ نقطه‌های نامرئی. یه عکسِ اتفاقی که از دید هر کسی فقط عکسه ولی اون شخص بعد دیدن عکس یهویی مثلا چشش به گوشه تصویر میفته و همون موقع عکس براش یه چیزی و روشن میکنه، یه حرفِ بی‌ربط از یه نفر سوم تو یه جمع، یه سکوتِ زیادی طولانی تو یه مکالمه؛ اینا برای بقیه فقط نویز و اطلاعاتِ بی‌ربطن. اما برای این آدما، تکه‌های یه پازلِ بزرگترن.

و این پازل، همیشه تصویرِ یه دسیسه رو نشون نمیده. گاهی بهت میگه مثلا اون محصولی که ماه‌هاست داری دنبالش میگردی، الان تو همون پاساژ و طبقه ایه که یهویی به دلت افتاده بری. گاهی دروغِ یه نفر رو با راستگوییِ تصادفیِ یکی دیگه برات فاش می‌کنه. این آدما منتظر نمی‌مونن کسی چیزی رو براشون روشن کنه. جریانِ زندگی، خودش تبدیل به خبرچینِ وفادارِ اون‌ها میشه حالا با ابزاراش و اشخاص و حتی یه عکس یا ویدیو و هر چیزی.

کنترل خشم

چرا جنگ بیهوده اس واقعا؟

چرا جنگ بیهوده است؟

پس چرا این نوع آدما، با تمامِ این آگاهی، اغلب وارد جنگ نمیشن؟ چون جنگ، برای کسیه که هنوز چیزی برای کشف کردن داره. وقتی این مدل تیپ شخصیتی باطنِ طرف مقابلشون رو مثل یه کتابِ باز می‌خونن، وقتی تهِ بازیشونو از همون اول دیدن، دیگه جنگیدن براشون یه حرکتِ بیهوده و احمقانه است.

این آدما، تبدیل به آینه‌ی باطنِ دیگران میشن. هیچ چیز برای یه آدمِ توخالی، عذاب‌آورتر از دیدنِ چهره‌ی واقعیِ خودش نیست. اون آدم های توخالی می‌فهمن که این آدم ها دارن اون چیزی رو میبینن که اونا سال‌ها سعی کردن پنهانش کنن. این، خودش بزرگترین جنگه. نیازی به شلیکِ حتی یک گلوله‌ی لفظی هم نیست.

Yas 2

عه، عجـــــب بازم میخوای تو سایتت از من بگی؟

یاس که همیشه هم اشاره میکنم بهش ❤️😁 یه دو بیت خوبی داره که میگه:

و اما تو، خوب میشناسم تو رو | اَ تووی خودت میکشم بیرون و میندازم جلو

نه برندازش کن خودت براندازش کن | من هیچی نگم بهتره به خودت میسپارم تو رو

جنگِ داخلیِ کنترل‌شده

اما پشتِ این نجنگیدن، یه تضادِ داخلیِ دائمی وجود داره. یه «مغزِ وحشی» که انگار نرم‌افزار بقا این جنگل روی آن نصب شد و تمامِ نقشه‌های جنگی، تمامِ تکنیک‌های تخریبِ شخصیت و تمامِ بازی‌های روانیِ تاریک رو بلده و آماده‌ی اجراست. اما یه «روحِ بزرگ» که شاید گاهی به اندازه‌ی یه بچه‌ی 13 ساله هم حساس باشه، افسارِ این مغز رو تو دستش گرفته. اون روح، از بدی و دشمنی متنفره و ترجیح میده هیاهوی این جنگِ بیهوده رو فقط تماشا کنه و بخنده.

مانیفستِ خنجرِ دوسر

این دو تا، همیشه با هم درگیرن. اون «روح بزرگ»، خودش می‌دونه چطور حرفشو به کرسی بشونه. اما می‌دونه که سلاح‌های «مغز وحشی»، یه خنجرِ دوسره. سلاح‌های این مغز، کلمات و رفتارهایین که زخمشون از هر رفتار فیزیکی عمیق‌تره.

وقتی مغز، کنترل رو به دست می‌گیره و از این سلاح‌ها استفاده می‌کنه، شاید تو اون لحظه برنده به نظر بیاد. اما اون خنجر، بعد از اینکه طرف رو زخمی کرد، برمی‌گرده و زخمِ دوم رو به خودِ اون «روح» می‌زنه. این، یه هزینه‌ی سنگینه.

مدیریتِ این دوگانگی، هنرِ بودن مثل یک تک‌تیراندازِ ماهره. یه «مغزِ وحشی» پشتِ دوربین نشسته و هدف رو روی پیشونیِ حریف قفل کرده. ماشه آماده‌ی شلیکه. اما اون «روحِ بزرگ»، انگشتِ این تک‌تیرانداز رو از روی ماشه برمی‌داره. چون می‌دونه بزرگترین قدرت، نه تو «شلیک کردن»، که تو «داشتنِ قدرتِ شلیک و انتخابِ شلیک نکردنه» این هنرِ واقعیِه. همون هنری که گاهی عوارضِ جانبی‌اش، به شکلِ یک انفجارِ درونیِ کنترل‌شده خودش را نشون میده.

آره عزیزای دلم، اینطوریاس. به پایان میدهم این داستان و نوشته امروز و یادتون باشه که همیشه یادتون بمونه که یادتون بندازن که فراموش نکنید که یادتون نره مواظب زیبایی هاتون باشید. ارادت ❤️

نبضِ این سکو ایستگاهِ شارژ والدین سمی (مخاطب : 2 تا 20 سال) فوت کوزه‌گری